اسکندر از تخت بر زمین افتاد. ناگاه از چند سوی سراپردهاش سوارانی دید که به همراه بوراندخت وارد شدند و هر که را سر راهشان بود، از دم تیغ گذراندند و پیش آمدند. اسکندر فرصت نیافت دست به شمشیر ببرد و به کنجی خزید و فریاد زد: «بگیردشان…بگیردشان… »
محافظان اسکندر آمدند و با سواران بوراندخت درگیر شدند. در میان سراپردهای که هردم به سویی میجنبید، چراغها خاموش شد و تاریکی همه را کور کرد. سوار از پیاده قابل تشخیص نبود. بوراندخت فریاد زد: «اسکندر را بگیرید! فقط اسکندر را بگیرید! »
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.