افسانه‌های ایرانی برای کودکان 13 – چرتان و پرتان و ۸ قصه‌ی دیگر

نویسنده: محمدرضا شمس تصویرگر: عاطفه ملکی جو

زن و شوهری بودند، ساده و مهربان. مرد، چرتان بود و زن، پرتان. یک روز پرتان به چرتان گفت: دلم برای دخترمون تنگ شده. پاشو بریم شهر سری به اون بزنیم.

در خانه را بستند، کلید را دم در، زیر سنگی گذاشتند و راه افتادند.

رسیدند به درویش. گفتند: بابا درویش، ما داریم می‌ریم خونه‌ی دخترمون، دختر از گل بهترمون. آخه خیلی وقته اونو ندیدیم. روی ماهشو نبوسیدیم. احوالشو نپرسیدیم.

درویش گفت: خوب برید به من چه.

چرتان گفت: کلید رو گذاشتیم دم در، زیر سنگ. پولامونم تو صندوقه. نکنه یه وقت در خونه رو باز کنی و پول‌ها را برداری؟

درویش گفت: من چه کار به پول شما دارم؟ مگه بی‌کارم؟

اما..

 

25،000 تومان