بخشی از متن کتاب:
مردی بود تنبل و ترسو به نام نازار. نازار صبح تا شب، کنار مادرش بود. هرجا که مادرش میرفت، دنبالش میرفت و ازش جدا نمیشد. اهالی هم، او را شناخته بودند و نازار ترسو صدایش میکردند.
شبی از شبهای مهتابی تابستان، مادر نازار از خانه بیرون زد. نازار، به دنبالش راه افتاد. ماه میدرخشید و نورافشانی میکرد. نازار به مادرش گفت: مادر! ببین، شب مثل روز روشنه. دلم میخواد الان کاروانی گیر بیارم و غارتش کنم تا زندگیم سروسامون بگیره. اونم کاروانی که از هندوستان برای شاه تحفه میآره.
مادرش با تعجب به نازار نگاه کرد و گفت: از کی پهلوون شدی نازار؟ تو و غارت کاروان؟ اونم کاروانی از هندوستان؟
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.