بخشی از متن کتاب:
در سرزمینهای دور، امپراتور قدرتمندی زندگی میکرد. امپراتور دختری زیبا و مهربان، اما مغرور داشت. او فقط لباسهای گران قیمت مرواریدی و سنگ دوزی شده میپوشید که با نخهای طلا کار شده بود.
جواهرسازها از سراسر دنیا، گران قیمتترین جواهرات را برایش میآورند و صیادان مروارید هم به اعماق دریا میرفتند و درشتترین و زیباترین مرواریدها را صید میکردند. شاهزادهخانم اصلاً با این چیزها راضی نمیشد و بهترین چیزهای دنیا در نظرش کماهمیت جلوه میکرد! او به زیبایی گلها و نور ستارهها حسادت میکرد و دلش میخواست مثل شعلههای آتش بدرخشد و برق بزند!
شبی، شاهزادهخانم بدخواب شده بود و دلش میخواست که زیورآلات جدید داشته باشد. از رختخواب بیرون آمد و با پای برهنه از قصر خارج شد. نزدیک صبح به باغ امپراتور رسید.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.