هر دو سوار یک شتر بودند. امام باقر(ع) در یک طرف کجاوهی شتر و ابوعبیده در طرف دیگر کجاوه نشسته بود. شتر آرام آرام در بیابان حرکت میکرد.
ابوعبیده پیش از سفر فکر میکرد باید مثل یک خدمتکار همراه امام باقر(ع) باشد و به دستورهای او عمل کند. اما تا آن روز امام یک دستورهم به او ندادهبود . مثل یک دوست با او رفتار میکرد.
ابوعبیده نگاهی به امام کرد. چهرهی امام خیس عرق بود. او گفت: آقا نزدیک ظهر است. هوا خیلی گرم است. خوب است زیر سایهی صخرههای روبهرو کمی استراحت کنیم.
امام قبول کرد. شتر را کنار صخرهها نگهداشتند. وقتی از شتر پیاده شدند، برای چندمین بار دست ابوعبیده را گرفت و حالش را پرسید.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.