در یک روز پاییزی، ماتیو تایفر، با زحمت زیاد در حال شخم زدن مزرعهاش بود. با اینکه پاییز بود، هوا هنوز گرم بود و آخرین جیرجیرکها در میان علفها جیر جیر میکردند. ماتیو هم ناراحت بود؛ چون گاوها به سختی گاهآهن را میکشیدند. با اینکه آن دو گاو قوی هیکل، سالم و چاق بودند اما ترجیح میدادند در طویله بمانند و در کارها به اربابشان کمک نکنند.
بلانشارد و روسو( منظور همان دو گاو است) به آرامی حرکت میکردند و گاوآهن را میکشیدند. ماتیو که کاسهی صبرش لبریز شدهبود، بالاخره فریاد زد و به گاوها گفت: بروید به جهنم، خدا کند گرگ شما را بدرد!
در همان نزدیکی، گرگ بزرگ لاغر اندامی پرسه میزد. گرگ حرف دهقان را شنید و به این فکر افتاد که آن دو گاو زیبا و چاق و چله را شکار کند؛ بنابراین در میان بوتهها پنهان شد و تا غروب آفتاب صبر کرد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.