بخشی از کتاب:
زن در آستانه در سنگی نشست. روسری را به پیشانی کشید و بار و بندیلش را مانند دیواری کنار خود چید. آنچه توماس جلوی خود دید، عجیب و باورنکردنی بود: ساختمانی که او روزها در وین به دنبال آن گشته بود. حالا از آن چیزی بر جا نمانده بود،جز چهارچوب دری که زن در آستانه آن نشسته بود. او از دری محافظت میکرد که به تلی از خاک گشوده می شد. انگار مدتهاست آنجا نشسته است.
توماس فکر کرد: شاید خل شدهام؛ شاید اصلاً زنی وجود ندارد و من خیال میکنم.
او قدم به قدم به زن نزدیک شد باید همان ساختمان کوچه هلر ۹ باشد که خاله واندا آنجا زندگی میکرده است.
مادر به او گفته بود: کوچه هلر ۹ یادت نرود!
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.