راشل صبحدم به سمت آسمان گرم و تابستانی پرواز کرد. برای یک لحظه مورپت، اریک و پراپسیها را که پشت پنجرهی اتاقنشمین ایستادهبودند، دید. سپس چهرههای نگرانشان از دید او دور شدند و با استفاده از بالهایش راه را به سمت بالا باز کرد.
همین که خانهها و خیابانهای آشنا رفتهرفته کوچک شدند، تصویر پل با موهای سیخسیخیاش دوباره به ذهن راشل هجوم آورد. به خودش گفت: جادویت را تمرین کن.
و سعی کرد به ترسش توجهی نکند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.