بخشی از متن کتاب:
روزگاری همهی اهالی روستایی به جای دیگری کوچ کردهبودند. در روستا فقط یک سگ و یک خروس مانده بود که روزها در اطراف روستا میگشتند و غذایی پیدا میکردند و میخوردند و روزگار میگذراندند.
روزی روباه گرسنهای به آنجا آمد. خروس را دید که روی پرچین نشسته بود. دهان روباه آب افتاد. سرش را بالا کرد و گفت: خروس عزیز، چرا آن بالا رفتهای؟ بیا پایین، خطرناک است. بیا با هم زمین را آباد کنیم و محصول تازه برداریم. شخم زدن زمین و کاشتن تخم با من؛ تو فقط سهمت را درو کن.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.