پسر نوجوان معلولی با مادربزرگ پدریاش از خرمشهر به تهران آمده و در مجتمعی مخصوص جنگزدگان زندگی میکند. پدر و مادر و خواهر و برادرش، به همراه عدّهی زیادی از اهل محل، آشنایان و همسایگانشان، در بمباران جان باختهاند. مادربزرگ با وجود کهولت هنوز مجبور است برای امرار معاش در خانه کار کند و باید از نوهی ناتوانش هم مراقبت کند. پسر معلول با این که از سال پنجم دبستان، به سبب شرایط نامساعد جسمی، مجبور به ترک تحصیل شده، به خواندن و نوشتن علاقهی زیادی دارد و کاردستی هم درست میکند. مخصوصاً تازگیها برای کار کردن و نوشتن شور و شوق بیشتری پیدا کرده. چرا که دختری را در پنجرهی مجتمع روبهرویی دیده و دلباختهی او شده، دلباختهی نگاههای دختر. البته بعدها متوجه میشود که دختر بیناییاش را در بمباران از دست داده است. آن مجتمع هم مخصوص خانوادههای جنگزده است. پسرک و مادربزرگش از بین همسایههای جدید با یک نفر معاشرت دارند: مهری خانم و پسرش، احمد، که آنها هم جنگزدهاند. احمد کاردستیها و نوشتههای پسرک را به آقا معلمشان نشان می-دهد و معلم پسرک را مورد حمایت معنوی و مادی قرار میدهد. همچنین از او میخواهد داستان زندگیاش را بنویسد، داستان همهی آن چیزهایی که شاهدِ از دست رفتنش بوده …
داستان با حذف برخی جزئیات تقریباً شامل همین رخدادهاست، و چنان که ملاحظه میشود نه در رخدادها و نه در تمهای داستان چندان چیز بدیع یا غریبی به چشم نمیآید. آنچه از این حوادث و درونمایهها اثری بدیع خلق میکند، نخست نحوهی شگفتانگیز شرح و بسط وقایع است (که به تمایز پیرنگ از داستان مربوط میشود)؛ دوم توفیق کمنظیر نویسنده در شیوهی جریان سیال ذهن است (که میتوان آن را دستکم در ایران بینظیر شمرد)؛ سوم توانایی نویسنده در «نمایش دادن» وقایع به جای «گفتن» آنهاست (که در ادبیات فارسی، اعم از شعر و داستان و نمایش، اغلب کفّهی اولی نسبت به دومی سبک بوده)؛ و چهارم سکوتِ معنادارِ نویسنده است که موضعش را در برابر برخی مسائل حساسیتبرانگیز مشخص میکند.
داستان از زبان پسر معلول روایت میشود، اما به سه شکل: (1) راوی با خود صحبت میکند. (2) راوی آنچه را از دیگران میشنود، بازگو میکند، عمدتاً از گفتوگوهای مادربزرگ و مهری خانم. (3) راوی خوابهای خود را تعریف میکند. بدین ترتیب، شرح و بسط داستان در سه فضای متفاوت صورت میگیرد و هر فضا مطالب خاص و بیان خاص خود را اقتضا میکند. در فضای اول، تصور معصومانهی راوی میخواهد بر واقعیت تلخ چیره شود. در فضای دوم، تلخی رئالیسم غلبه دارد، چرا که وقایع را از زبان اشخاص بالغ می-شنویم. در فضای سوم، خواننده نسبتاً آزاد است تا خوابهای راوی را بنا بر دیدگاه شخصی خود تعبیر و تفسیر کند.
این سه فضا را با یک مثال از کتاب بررسی میکنیم:
(فضای دوم)
مهری خانم با مهربانی نگاهم کرد و گفت: «نمیترسی که؟ زود برمیگردیم. خب؟»
ننه جانم گفت: «ای بابا، مهری خانم، این بچه که ترس نمیفهمد! تمام روز هم که تنها بماند، نه میترسد و نه دلش تنگ میشود.»
(فضای اول)
ننه جانم به زن آقا موسی گفته بود که عروسم خوشگل نیست. زن آقا موسی کور بود. اما به نظر من مادرم خوشگل بود. مخصوصاً رنگ صورتش خیلی قشنگ بود. مثل شبهای مهتابی بود. حتی جای آن آبلهی کوچک گوشهی لبش هم قشنگ بود. یعنی به صورتش میآمد. نه این که بخواهم از مادرش تعریف کنم، اما خوشگلیاش یک جور معروفی بود؛ با بقیهی زنها فرق میکرد. من اگر بزرگ میشدم و زن میگرفتم، یکی مثل مادرم را میگرفتم. حتی جنازهاش هم زشت نبود. فقط حیف که چشمهای درشتش بسته بود! شاید چشمهایش را بسته بود تا نبیند که آبجی زهرا چهشکلی شده. شاید هم بسته بود که خیال کند دارد خواب میبیند.
(فضای سوم)
– مامان، چرا چشمهایت را باز نمیکنی؟
– میترسم، زهرا جان.
– از چی میترسی، مامان!
– میترسم بازشان کنم و ببینم همهاش خواب بوده.
در سطر آخرِ قطعهای که نقل شد، تقابل آنچه نمایش داده میشود با آنچه گفته میشود، کاملاً آشکار است. راوی حدس میزند مادرش، هنگام مرگ، چشمهایش را بسته تا خیال کند دارد خواب میبیند؛ حال آن که مادرش در خواب، عکس این را میگوید. البته راوی متوجه این موضوع نیست. و این از نمونههای برجسته-ی مونولوگ دراماتیک است: راوی چیزی میگوید و سرنخهایی برای مکاشفه به دست خواننده میدهد، بدون آن که خود از این مکاشفه سهمی داشته باشد. او میداند که مادرش از ازدواج با پدرش راضی نبوده، ولی شدت نارضایتی زن از خلال گفتوگوی شخصیتهای دیگر(فضای دوم) و خوابهای راوی (فضای سوم) آشکار میشود:
زهرا میگفت: «مامان، برای من لباس عروس میدوزی؟»
مادرم حتی لبخند هم نمیزد. حتی نمیگفت: «ایشالا وقتی بزرگ شدی.»
* * *
– مامان، خسته شدی؟
– نه، زهرا جان. دیگر خسته نمیشوم. مثل پرندهها که هیچوقت خسته نمیشوند.
– پس چرا قناری من خسته میشد؟ وقتی خسته میشد، آواز نمیخواند.
– قناریات توی قفس بود که خسته میشد. اگر پرش میدادی، همیشه میخواند.
– خب، مامان، خودش از قفس بیرون نمیرفت. دوست داشت توی قفس بماند.
– دوست نداشت؛ عادت کرده بود. میترسید بیرون برود.
نکتهی دیگر به سکوتهای نویسنده مربوط میشود. نمادینترینِ این سکوتها بینام بودنِ شخصیت اصلی داستان است. جایی از زبان او میشنویم: «شناسنامهام توی خرمشهر ماند زیر آوار.» و جای دیگر: «بوی سوختگی توی دماغم پیچید. نخلها سوخته بود. آقام سوخته بود. مامان سوخته بود. زهرا سوخته بود. عروسک زهرا سوخته بود…» و نخل سوخته باز هم در متن تکرار میشود و نسل سوخته را تداعی میکند. این سکوتها را در لایههای مختلف متن میتوان «شنید». کلمات «مقدس» و «حماسه» و همنشینهای افتخاری-شان از متن تبعید شدهاند و جنگ، چهرهی کریهش را در نخلهای سوختهی یک شهر، در چشم بینگاه دختری معصوم و در خون سرخ نوعروسی آبستن به نمایش گذاشته است. به قول مهری خانم: «خدا لعنت کند باعث و بانیهای این جنگ را.»