یکی بود، یکی بود. غیر از خدا هیچکس نبود. زیر گنبد کبود، خانهای بود. توی این خانه، سه تا لانه بود. یکی گوشهی حیاط که لانهی مرغه و خروسه یود. یکی روی درخت که لانهی کبوتر بود. یکی هم زیرزمین که لانهی مورچهها بود.
یک روز آسمان ابری شد. ابرها گرومب و گرومب صدا کردند و باران شروع به باریدن کرد. مرغه و خروسه دویدند و به لانه رفتند. کبوتر هم پرید و به لانهاش رفت. خاله مورچه توی لانهاش بود. او داشت از داخل انبار غذایشان، برای بچه مورچهها غذا بر میداشت. باران بارید و بارید. بعد هم یواش یواش راه افتاد و به لانهی مورچهها رسید. خاله مورچه آب باران را که دید، فریاد کشید. از لانه بیرون دوید و گفت: آهای قوقولی خان! آهای خانم قدقدا! کمک کنید به مورچهها. الان هرچه غذا توی انبار داریم خیس میشود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.