راهب بزرگ، برنارد، دستهایش را توی آستینهای گشاد ردایش فرو برد.
او از روی باروی غربی دژ سرخ، پایان شکوهمند یک روز اواسط تابستان را تماشا میکرد. نور اواخر بعد از ظهر بر سنگهای قرمز دیوارهای دژ سرازیر میشد و آنها را به رنگ سرخ تیره در میآورد؛ بر فراز آن دشت وسیع، لایههای ابر خطوط رنگارنگی از بنفش، قرمز، سرخ و صورتی در افق پدید میآورند. برنارد به سوی دوستش، سیمون، گیاهشناس نابینا، چرخید.
-خورشید همچون فرو رفتن لبهی آلو در عسل پایین میرود. یک عصر عالی تابستانی مگرنه، سیمون؟
دو موش مدتی در سکوت ایستادند و بعد سیمون چشمان بدون نورش را به سوی راه بزرگ چرخاند.
-راهب بزرگ چگونه است که تو خیلی چیزها را میبینی اما کمتر چیزها را حس میکنی؟ مگر نمیفهمی امشب طوفانی سهمگین و بزرگ به اینجا میرسد؟
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.